یک:
دست هایم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را تکیه داده ام به شانه اش . باد سرد تند میدود توی شلوار جین پرپرویم. قندیل میبیندم آیا تا پارک وی؟
کلاه بافتنی ام را که کج گذاشته ام روی کله ی کوچکم دارد یواش یواش از سرم وا میافتد.
میدان مادر را جا میگذاریم و بلوار میرداماد را مثل باد میرویم سمت ولیعصر و از آنجا پارک وی و از آن جا ... باقیش را؟ یادم نیست ... کی بود ؟ چی بود ؟ یادم نمیآید ...
میگوید تو میدونستی اون یارو که اسمشو الن یادم نیس باید بیاد از من ... از من ... الو صدامو داری بچه؟؟
داد میزنم که آرهههه بگو!
میگوید آهان . گوشت با من باشه پدسسسگ چیو میبینی اونور خیابون ؟
میگویم کلامو باد داره میبره چقدر تند میری تو !
میگوید بذ ببره گور باباش میبرمت یه خوکشلشو واست میخرم. گیه نکنیا !
یک دستم را محکم میگیرم به کلاهم و یک دستم را میگیرم به کمرش . کمی پایین تر از شکمش.
میگویم خو؟؟؟
میگوید تو میدونستی اون یارو قرمانه که اسمشو الن یادم نیس باس بیاد موتور سواریو از من ... گوش میدی از من یاد بیگیره ؟
میگویم مالون ؟ اون که مرد کاوه !
میگوید نه بابا ! سی چه؟
میگویم دوست دخترش جوابش کرد . اونم تصمیم گرفت خودشو تو آخرین مسابقش بکشه . نزدیک خط پایان از مسیر منحرف شد و همه چی پت شد هوا ...
میگوید وا؟؟
میگویم نه بابا خالی بستم.
میگوید بچه جون اون مالون نبود . اون راجر دکاستر بود . حواست جمع من باشه حالا.
دو:
حالا اینکه کجای اینهمه تنهایی و دلتنگی و سکوت گم شده ام بماند. دیگر از دست تو هم همتی بر نمیآید .
چیزی که مسلم است آن است که ژرفنای حقیقت ِ آن دو دست خوب ، لابلای ذره ذره های تنم ، هنوز بوی منحوس مون بلان ِ مرد را میدهد و مرا به طاقت ِ تقدیر ِ همین نبودنش، تا فتح خوابهایم به رویای آمدنش، شاعر میکند شاعر ، شاعرتر و باز هم...
دست خودم نیست ، حالا اگر حتا خودم هم بخواهم ساده از اینهمه پریشانی سخن بگویم ، نمیتوانم. گویی حسی عجیب مرا میان این سطرها به لکنت ِ حادثه ای، مرثیه وار میخواند و من به هذیانی تب آلود ، از وقار رفتار ماه با شادمانی لبخند به قاب نشسته ات روی میز کنار تخت ، هزار سال باز میمانم...چرا ؟ ها؟ اصلن چرا ؟
دلت قنج میزند که رنج بردنم را به تعزیت این سطرها ببینی؟؟ تو دوست داری در لرز ِ سایه های سرد اتاق و این خانه که مال تو نیست و مال ماست ، مرا به ماهوت آغوشی گرم ، آنقدر سخت بفشاری که جهانی از رویا به مسلخ ِ این پریشانی ، از کالبدم بیرون تراود و اینهمه تغسیل رستگاری ناگزیرمان گردد؟
به من بگو . تاوان ِ چیست تکرار مطلق این درد ِ معلق که تحرک ِ اندوهم را به اصالت واژگانی غریب ، باز میآید هرشب؟
دیگر دلم بوسه های اثیری تو را نمیخواهد . دلم بوی خاک و عطر کاج و سپیده میخک های همیشگی را به خدا که نمیخواهد .
بیا مرا یک جور دیگر، اصلن یکطور خیلی ساده تر ازین حرفها ، تلفظ کن.
بخوان مرا اما به نام بی تا ترین دیوانه ی شهر . همان که باد بوی پیراهنش را بر مزار ِ خواب های تو الهام میدهد ...
C†?êmê§ |